اسير سازه  ...

من سياهم. در اين تاريكي توده اي از شخصيت ها را در خود پنهان كرده ام. جماعتي از نقش هاي منفي كه با مرگ دلخراش خود در ميان يا پايان قصه ها روحيه ي خواننده ها را التيام ميدهند.

با نام مستعار نقش بعد چهره هايي پر از چروك و زخم را از ابتداي تاريخ با خود به هر سو ميبرم. از همان آغاز زندگي راكدي را لمس ميكنم و فقط براي پررنگ شدن قهرمان ها گاهي نمود ميابم.

من تمام بدي هايم. مثل همان دزديا همدستي با شرارت براي سيلاب خشم قهرمان و كودكي گرسنه پيرمردي عاجز و چندش آور – شايد با مرگي رقت انگيز- در زير كوران نگاه هاي بي تفاوت يا كليشه ي ظلم هاي تصنعي بوجود امده ام تا صداي مهربان قهرمان را در نمايش بخشيدن جوانمردي و قيام ميان كلمات محتوم در برگه هاي كاهي وجودم پررنگ كنم.

من جثه هايي بي قواره و نقش هاي مكملم. پر گو وراج و كوتاه و اشتباه كننده. هميشه در اثر چهره ي كمرنگ خود بار ها كشته ميشوم. لحظه اي براي تنها شدن او در جنگل و يافتن ماده ي سفيد پوشش. لحظه اي براي احساس تاثر خواننده ها و فوران زور در بدن قهرمان....

و همين طور در هر لحظه در هر كتاب با شخصيت هايي كمرنگ و بي سواد جاني و بدطينت در شاخ و برگ فراموشي صفحات مخفي ميشوم تا جاي را به قهرمان بدهم.

بازيگر نقش دوم بودن تمرين من است..... هيچ چيز گواه بر بد شدن و رشد كردن من نيست. ريشه هاي شرارت من هرگز اهميتي ندارد و در هر قصه بايد انتظار خشكيدن ساقه هاي هرزي را كشيد كه ريشه هايم را به قدمت زمين پيوند ميدهند....  



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1392برچسب:داستان كوتاه , داستان فلسفي, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

اغاز حيات

نوزاد دوباره شروع به گريه كردن كرد.  مثل هميشه بهانه نمي اورد. فقط فرياد ميكشيد. دهانش كاملا باز شد و لب هايش نازك در حفره اي تاريك مخفي ميشد. مادر به او خيره شد. تمام چهره اش هر لحظه كبود تر ميشد ولي باز اواره وار فرياد مي كشيد. صدايي كه چند لحظه بعد وقتي كودك را در اغوش گرفت مثل جغجه پرده گوشش را لرزاند. چهره ي كودك همچنان همچنان در سرخي متمايل به ابي اش ميلغزيد با يك صداي .....

احساس نفرت بود و هيچ شكي نداشت كه چقدر اكنون از اين موجود متحرك بيزار است. اين خيال كابوس واري بود كه لحظه اي از ذهنش گذشت. لحظاتي گذشت. بايد دوباره به او شير ميداد. شايد تا لحظه اي كه كودك به خواب فرو ميرفت.

چند جمله در ذهنش فرو ريخت. به سينه اش نگاه كرد و ان را دوباره در دهان كودك فشرد.  يك ضعف چند دقيقه اي كه پاهايش را سرد كرده بود خواب را لحظه اي از بدنش گرفت. چند لحظه اي ميشد كه بي اختيار ان ها را روي هم مي كشيد. زير لب ارام زمزمه ميكرد: ششش ..ش..شششش تنفس هاي متوالي متوالي و ارام با بازدم هاي طولاني.

دستان ارام روي سينه اش افتاد و پنجه هاي جمع شده اش همانند شعار دهندگان ارام بالا رفت. خيالي خنده اور اخرين جمله را در ذهنش متراكم كرد اما بيش از ان خسته بود كه فكر كند. با زمزمه اي پاهاي تحت فشار روانش را كه خيلي سنگين شده بود در ارامش خواب فرو برد.

جمله ي تاثر اوري كه در تلويزيون – از دو سال پيش- توي ذهنش نقش بسته بود با همان تصوير ابي رنگي كه بي پروا مادران را تشويق ميكرد: مهربان ترين روحي كه افرينش را ... جمله ناتمام ماند. چشمان نيم بسته اش به سفيدي ديوار مقابل افتاد. خيالش به سمت جاده اي ديگر رفت: كلمات لقب هاي چند سال پيش تصاويري كه شايد تا چند لحظه ي ديگر ميديد او را دوباره محصور ميكرد.

تنها احساس انزجاري كه كرده بود كمي ازارش ميداد. هر چند مصمم بود دوباره انبوهي از جمله ها و تصاوير را به خيالش بياورداما كرختي دست هايش در گوشش نجوا ميكرد تا لحظه اي ديگر كودك به زمين مي افتد. با قوز خميده اي روي صندلي دست هايش را ستون كرد تا كودك را محكم تر بگيرد.

جملات مخدوش. هيچ انسجامي در كار نبود. يا تصميم و بعد ساعت ها كلنجار يك معنا... تصاويري بود كه اشفته با كلماتي طنين انداز و تكرار شونده در ذهنش متراكم ميشدند. يك نفس عميق كشيد. چشم هايش كاملا بسته شد و سرش ارام به سمت پايين افتاد.

 

 



تاريخ : سه شنبه 14 آبان 1392برچسب:داستان كوتاه , داستانك , داستان فلسفي, | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد